بهمن بیگی
ساحل ادب
ادبی-اجتماعی

بهمن بیگی ، معمار آموزش کوچندگان ایران ، در فصلی از خاطرات خواندنی خود تحت عنوان « مادر» نوشته است :

 

    «من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم ...از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب و گاه پیاده می پیمودم .بچه ها را می آزمودم . آموزگاران را راهنمایی می کردم ،...

   در تل و تپه های جنوبی طایفه ... بودم . ماه دوم سال غوغایی به پا کرده بود .... گل های زمین ستاره های آسمان را از یاد برده بودند و من سرمست هوای بهار از پیچ و خم راهی دشوار می گذشتم .

 

....پیرزنی سراسیمه راهم را گرفت . لباسش مندرس و سر و صورتش ژولیده و چروکیده بود ...وسط جاده ایستاده بود . تکان نمی خورد ... جز اطاعت و درنگ چاره نداشتم .

 

از حال و کارش جویا شدم . اشک ریخت و گفت :

   خبر آمدنت را داشتم،.. از کله سحر چشم به راهت هستم .

  گفتم : دردت چیست ؟

  گفت : پسرم معلم شده است . من بیوه ام . سالهاست که بیوه ام .می بینی که پیر و زمین گیرم .من جان کنده ام که این پسر بزرگ شده و به معلمی رسیده است .

....

او حالا نوکر دولت است ، حقوق میگیرد ... برای عروسیش لباس های نو می خرد .به مهمانی می رود . مهمان می آورد .رادیو دارد . سیگار می کشد ولی یک شاهی به من نمی دهد .

....

تو رئیسش هستی . راهت را گرفتم تا به پسرم بگویی تا رفتارش را با من عوض کند .

 

   اشک های مادر نه چنان آتشین و روان بود که بتوانم طاقت بیاورم . مژه هایم تر شد .نام معلم و جای کارش را پرسیدم ....

 آموزگار را می شناختم . از چهره های مشخص آموزش عشایری بود ... یک تنه چندین کلاس را درس می داد ...

   از چنان معلمی چنین رفتاری بعید بود .با آن که ناله مادر گواه صادق گناه فرزند بود به خیال تحقیق افتادم ... معلوم شد که حق با پیرزن است .

 

  پس از مدتی کوتاه به مدرسه رسیدم . معلم ، کدخدا و تنی چند از ریش سفیدان به پیشوازم آمدند .بچه ها هلهله کردند... پاسخی درخور به محبت های آنان کردم و کارم را آغاز کردم .

 

   از کودکان پرسیدم که آیا می توانند شعری در باره مادر بخوانند . بسیاری از آنان دست بلند کردند . خدا پدر ایرج میرزا را بیامرزد که کار ما را ، دست کم در باره مادرها آسان کرده بود . یکی از دانش آموزان را... انتخاب کردم ... خواند :

 

با مادر خود مهربان باش 

آماده خدمتش به جان باش

 

   .از کودک پرسیدم که آیا می تواند ان چه را که خواند بنویسد ؟ قطعه گچی به دست گرفت و خطی خوش تخته سیاه را آراست .

   آن گاه از او خواستم که توی چشم آموزگار خیره شود و شعرش را با صدای بلند بخواند. خواند .

 

   سپس ازهمه بچه ها تقاضا کردم که به آموزگار خود بنگرند و با صدای بلند ، خطاب به آموزگار شعر مادر را بخوانند . همه نگریستند و همه با صدای بلند خواندند :

 

  با مادر خویش مهربان باش

آماده خدمتش به جان باش

 

رنگ بر چهره معلم نمانده بود ....

همین که سرود دست جمعی مادر پایان یافت ، گفتم :

    «هدف ما از این همه دوندگی جز این نبوده است و جز این نیست که انسان هایی مهربان بپروریم . انسانی که نتواند حتا با مادر خویش مهربان باشد به درد معلمی نمی خورد. .. از این پس این مدرسه معلم ندارد .

 

... به بچه ها وعده دادم که به زودی معلمی مهربان ، معلمی که با مادر خود مهربان باشد به سراغشان خواهد آمد .

 

***

هفته ای بیش نگذشت که من از سفر خود بازگشتم . پیش از من کدخدا ...معلم و مادر معلم به شیراز آمده بودند . همه با هم به دیدارم آمدند .

   مادر بیش از همه پای می فشرد. دو چشمش دو چشمه آب بود و در میان سیل اشک می گفت :

    فرزندم را ببخش . فرزندم جوان و بی گناه است . گناه از من پیر است که تاب نیاوردم و شکایت کردم . او مهربان است . کدخدا ، راهنما و خود من التزام می سپاریم که او مهربان باشد .. 

 

   مگر می توانستم از فرمان مادر ، ان هم چنان مادری سر پیچی کنم ؟!

 

 

اگر قره قاچ نبود ، محمد بهمن بیگی ،انتشارات باغ آیینه ، صص 163 تا 166



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 20 دی 1395برچسب:بهمن بیگی, :: 7:33 :: توسط : زرین

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل ادب و آدرس samiapoor.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





انجمن وبلاگ نویسان جهرم